رمان تمنای وجودم14


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 3997
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[23,0];
رمان تمنای وجودم14
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:15 | بازدید : 69 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
قلبم مثل یه گنجشک میزد .در رو باز کردم .همزمان با ورودم شیوا هم از اتاق نیما امد بیرون .خیلی سر حال به نظر میومد .سلام کردم و گفتم:چه خبر عروس خانوم ؟
-سلام .خبر دارم توپ توپ .سه هفته دیگه قراره عقد کنیم .
-وای شیوا راست میگی ؟!
یه بله کش دار گفت 
-خانوم این بله رو باید سه هفته دیگه بگی نه حالا 
-خب دارم تمرین میکنم دیگه! 
روی صندلی نشستم و گفتم :حالا قراره جشن بگیرید یا فقط بری محضر .
یه اخم کرد 
-خب فهمیدم جشن میگیرید !
خندید .
-وای شیوا باورم نمیشه 
-بهتره باورت بشه و به فکر لباس برای خودت باشی .در ضمن ممکنه جشنمون رو خونه یکی از دوستهای بابام بگیریم آخه ممکنه مجلس سوا باشه .طبقه بالای ما جا به اندازه کافی نداره .
-یعنی زن و مرد قاطی نیست ؟!
-فکر میکردم خوشحال بشی ...
-خوشحال که شدم .اما موندم تو چطور قبول کردی 
-آخه نیما گفت ،بعضی از فامیلشون اینطوری راحت ترن .من هم قبول کردم .اما در عوض عروسی قاطیه .
-چه بهتر .حالا باید به فکر یه لباس باشم ...
-میخوای حاضری بخری ؟
-نه حاضری که فکر نمیکنم .آخه بیشترشون یا آستین ندارن یا پشت .
-خب دیگه چه کاریه یه گونی بپوش 
-اصلا تو چکار داری .ببینم تو خودت چی میخوای بپوشی 
-خاله مریمم یه خیاط عالی سراغ داره ،میخوام بدم اون برام بدوزه .فردا هم با خواهر نیما میخوایم بریم پارچه بخریم .میخوای تو هم بیای ؟
-من که نمیتونم ،باید جور تو رو بکشم !
-وای مستانه جان جبران میکنم... 
-اون که حتما باید بکنی ،اما به نظرت تا سه هفته دیگه لباست آماده میشه ؟
-آره،باهاش حرف زدم گفت آماده میکنه .میخوای تو هم پارچه بخر بده اون بدوزه 
-حالا ببینم چی میشه خبرت میکنم 
-فقط زودتر تصمیم بگیر .ممکنه اگه دیر بگی قبول نکنه 
بعد چند تا پرونده از روی میزش برداشت و گفت :من برم اینها رو بدم امیر زود میام .
-تو میدونی من امروز باید چکار کنم؟
-نه ،اما الان از امیر میپرسم 
تا لحظه ای که شیوا برگرده ،به مامان زنگ زدم و خبر رو دادم .این هم اخلاق خوب ما خانوم هاس که یه لحظه هم نمیتونیم حرف تو دلمون نگه داریم .
قرار شد بعد از تعطیلی شرکت با مامانم بریم برای خرید پارچه .
شیوا در اتاق رو بست و گفت:امیر گفت خودت باید بری ازش بپرسی نه این که من رو بفرستی ...
بلند شدم و روسریم رو درست کردم .این قلب عاشق ما هم که برای خودش بندری میزد! به طرف در رفتم .شیوا دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:وا ...چه عجب تو ایندفعه به این پسر خاله ما بد و بیراه نگفتی!
بی توجه به حرفش در زدم و وارد شدم .
امیر پشت میزش نشسته بود .به محض این که من وارد شدم از جاش بلند شد و سلام کرد .
(از اول هم میدونستم عاشق چه آدم محترم و نمونه ای شدم ...خدا حفظت کنه مرد ....بنشین عزیزم،خجالتم نده !!)
اما همین که فهمیدم برای دادن نقشه ای از سر جاش بلند شده ،حسابی خیط شدم! 
(من نمیدونم عاشق چیه این آدم شدم ...؟!)
امیر نقشه رو به طرفم گرفت و گفت:خانوم صداقت ،این نقشه احتیاج به بررسی داره ،من خیلی سرم شلوغه زحمتش با شما .
بدون اینکه نگاهش کنم .نقشه رو ازش گرفتم و سریع زدم بیرون .یعنی اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم غش میکردم !
شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:به خاطر این که دیروز انداختیش زمین دعوات کرد؟آخه رنگت خیلی پریده ...
توجهی نکردم و به اتاقم رفتم .فکر کنم یه علامت سوال از اون گنده هاش بالای سرش روشن شد!
اونقدر کار نقشه زیاد بود که وقت نکردم برم نهار .این شیوا هم که میخواست با این نامزد درپیتیش بره که من ترجیح دادم به کارم ادامه بدم .
کارم ساعت چهار تموم شد .رفتم پیش شیوا دیدم اون هم همش حواسش به sms دادن به این نامزدشه!
دلم لک زده بود امیر رو ببینم از صبح ندیده بودمش .دیدم ما اونجا علاف نشستیم اینکه تصمیم گرفتم برم از امیر اجازه بگیرم برم خونه بلکه به کار و زندگیمون برسیم .
سعی کردم ایندفعه مسلط باشم .یه نفس بلند کشیدم و در زدم .وقتی گفت ،بفرمایید همه شجاعتم رو از دست دادم .اما دیگه باید میرفتم .در رو باز کردم .نگاه از نقشه جلوش گرفت و به سمت من برگشت .
یه دفعه دلم هری ریخت پایین .وقتی دید من همونجور دارم نگاهش میکنم اومد نزدیکتر .باز هوا کم آوردم .وقتی که مستقیم تو چشم هام نگاه میکرد .همه چیز یادم میرفت .نگاهم رو معطوف وسایل توی اتاقش کردم و گفتم:ببخشید...میشه ..من امروز ...زودتر برم؟
یه نگاه بهش انداختم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاهم میکرد .حتما داشت میگفت ،این چرا برای این یه جمله اینقدر پته پته کرد؟!
نگاهم رو به زیر انداختم ،اینطوری فکر میکردم اعتماد به نفس بیشتری دارم .
امیر : مشکلی پیش اومده ؟
(اره ،یه مشکل که فقط خودت میتونی حلش کنی!)
نگاهم رو فقط تا یقه اش بالا بردم و گفتم :نه 
و نگاهم رو همونجا ثابت نگه داشتم 
نگاه به یقه اش کرد .فهمیدم خیلی تابلو نگاه کردم .دوباره نگاهم رو به پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه گفت: مشکلی نیست ،میتونید برید... 
حتی تشکر هم نکردم .دوباره مثل صبح پریدم بیرون .
شیوا :دنبالت کرده بود ؟!
به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم .امدم بیرون گفتم : من دارم میرم کاری نداری ؟
- مثل این که تو هم بله .حالا کجا به سلامتی ؟!
-میخوام برم امروز با مامان پارچه بخرم 
-باشه .میگم حالا یه مدل ندی که اینقدر افتضاح باشه آدم روش نشه نگاهت کنی !
دستم رو به عنوان خداحافظی تکون دادم و گفتم .نگران نباش ،خدافظ 
******
اونقدر از این مغازه به اون مغازه رفتیم که کلافه شده بودم .بالاخره به یه پارچه مرغوب خریدم که مشکی براق بود .
سرراه پارچه رو به خیاط سر کوچمون بردم اما از شانسم دستش درد میکرد و پارچه رو قبول نکرد.مادرم که هی مدام غر میزد که چرا اول ازش سوال نکردیم بعد در به در کوچه و خیابون دنبال پارچه بریم .
داشتم به غر غرهای مامانم گوش میدادم که شیوا زنگ زد .حوصله این یکی رو نداشتم .اما یادم افتاد میتونم به شیوا بگم با هم بریم پیش اون خیاطی که سراغ داره .دکمه رو زدم و با چرب زبونی گفتم :سلام عزیزم خوبی 
-سلام ...چیه خوش اخلاق شدی ؟
-وااا... مگه من بد اخلاق بودم ؟!
-کم نه .به قول امیر هر وقت آدم تو رو میبینه اخمهات تو همه .
(دلم گرفت ....راست میگفت بچه ام ،من همیشه اخمو بودم!) 
-الو مستانه قطع شد؟ 
-نه ...                                                                                                                             -خب چیکار داری زنگ زدی ؟
-هیچی مخواستم ببینم پارچه خریدی .
-آره 
-مبارکت باشه .انشاالله بریم یه رو باهم پارچه عروسیتو رو بخریم 
(قند تو دلم آب شد ..یعنی میشد من عروس امیر بشم ....وای چه بی حیا شدم من...)
-مستانه خوابی یا بیدار ؟
-حواسم نبود 
-ای دختر پررو .نکنه دلت ضعف رفت وقتی گفتم عروسیت ،هان؟!
-ساکت باش مگه همه مثل تو هولن .راستی شیوا من هم میخوام پارچه ام رو بدم همون خیاط تو بدوزه .
-باشه فردا که پارچه خریدم میام با هم بریم پیش خاله مریم 
-عالیه .پس تا فردا خداحافظ 
*****************************
فردا هر چی کار عقب مونده بود سر من بدبخت ریخته بود .این شیوا هم اگه سر کار نمی امد سنگینتر بود .چند دقیقه به تعطیلی شرکت شیوا و نیما با هم وارد شدن 
اینها هم به درد کار کردن نمیخورن!
از خستگی روی صندلی ولو شدم .
شیوا :قیافه اش رو .
-روتو برم .هر چی کار بود ریختی سر من .
-و هر چی کار نیما بود ریخته سر من .
با دیدن امیر جون گرفتم و تو دلم یه قربون صدقه اش رفتم !
نیما خندید و گفت:انشالله عروسیت جبران میکنم امیر خان 
دستش رو بالا برد و گفت:انشالله 
خنده ام گرفت اما لبم رو گاز گرفتم تا نخندم .
شیوا رو به من گفت:پاشو تنبل خانوم ،خاله مریم منتظره 
امیر : جایی قراره با مامان برین ؟
(اگه الان عاشقش نبودم میگفتم ،مگه تو فضولی ! اما نگفتم فقط گفتم ،با اجازه آقامون بله!)
شیوا :آره قراره خیاط خاله , لباس من و مستانه رو بدوزه 
-پس همون... گفتم برای چی شیوا و نیما یادی از ما کردن نگو گفتن امیر که میره خونه خب مار رو هم ببره 
شیوا : وظیفته !
بعد هم یه نیشگون از بازوی امیر گرفت و گفت :وای چقدر گوشتت سفته !
امیر :گوشت چیه اینها همه عضله اس !!
-حالا هر چی ،بیچاره زنت نمیتونه یه نیشگون بگیره !
امیر لبخند زد .من هم که مثل این ندید بدید ها آب دهنم راه افتاده بود ...وای خیلی دیگه بی حیا شدم ...!!
 
یه نیشگون یواشکی از خودم گرفتم که فکر کنم جاش سیاه شد ...تا من باشم به چشم برادری ببینمش ....!
 
قسمت 30
 
وای که این خیاطیه دیگه کلافه ام کرده بود .هرچی میگفتم من نمیخوام قد لباسم کوتاه باشه 
فقط یه کم بالای زانو باشه حرف حالش نمیشد .مغز خر خورده بود انگار .
هی میگفت:قشنگی این لباس به کوتاهیشه 
-میدونم نرگس خانوم .اما من اینطوری میپسندم .یقه اش هم باز نباشه 
با تعجب نگاهم کرد و گفت :این رو که دیگه من نمتونم کاری کنم ...اصلا قشنگی مدل لباس که تو ژورنال میپسندی به اینه که عین مدل ژورنال باشه وگرنه خب از کار در نمیاد .
-آخه این خیلی بازه 
-خب مدلشه !میتونی یه کت روش بدوزی .هرچند قشنگی لباس رو میگیره 
ای خدا خودت ببین یه روز نمیخوام فحش بدم .مگه این ملت میزارن ...آخه مگه کت یقه رو میپوشونه،این دیگه چه خیاطیه !!!
کلافه دستم رو بالای سینه ام گذاشتم و گفتم : اندازه اش فقط تا همینجا باشه ....لطفا .
با یه قیافه مسخره اندازه اش رو گرفت و یادداشت کرد .
بعد هم نوبت شیوا شد .اما مثل اینکه فقط با ایده های من مشکل داشت،چون هر چی میگفت بدون چون و چرا قبول میکرد...عجوزه!
قرار شد دوهفته دیگه برای پرو(porov ) لباس بریم .هر چند که قوپی میومد من کارم درسته !
خانوم رادمنش در رو پشت سرش بست و گفت:اصلا نگران لباسهاتون نباشید.من هر وقت سفارشی میدم اصلا پرو نمیکنم .همیشه هم عالی میشه .
شیوا گفت: خدا کنه .
با هم تا دم در خونه خانوم رادمنش پیاده رفتیم .همون موقع امیر و نیما رو دیدیم که سوار ماشین میشدن .شیوا مثل این اردکها دوید طرفشون !!
شیوا : کجا ؟
نیما : حوصله مون سر رفته بود داشتیم میرفتیم خیابون گردی .
شیوا دست به کمر نگاهش کرد .بیچار نیما پنچر شد .فکر کنم به این واقعیت رسید که هنوز وقت زن گرفتنش نبوده .
خانوم رادمنش تعارف کرد بریم داخل .اما تشکر کردم و از همه خداحافظی کردم .
(مرده شورت روببرن یه تعارف خشک و خالی هم نکرد .مستانه ریدی با این عاشق شدنت ...)
همینطور کنار خیابون راه میرفتم و غر میزدم که یه ماشین از پشت سرم تک بوق زد .اعصاب که نداشتم این هم هی با اون بوقش میرفت رو اعصاب من .بدون اینکه به عقب برگردم با دست اشاره کردم که رد شه ،این همه جا !
اما ول کن نبود .فهمیدم از این مزاحم هاس .تاریک بود ،از ترس نزدیک بود سکته بزنم .رفتم کنار پیاده رو بلکه رضایت بده بره .اما بی خیال نمیشد .همینطور سرعتش رو با قدمهام یکی کرده بود .دیگه به تمام معناداشتم به چیز خوردن می افتادم! چرا این موقع ،تنها راه افتادم تو خیابون .تا خیابون اصلی هم هنوز مونده بود .داشتم آماده میشدم دو ماراتون رو تبدیل به دو سرعت کنم که موبایلم زنگ خورد.
سریع در کیفم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم .شیوا بود 
-الو شیوا .یه مزاحم افتاده دنبالم ول کن نیست .
-راست میگی ...خب باش برو !
-میزنم تو سرتا...شیوا میتونی بیایی دنبالم من هم الان بر میگردم میام اونجا .
-من دیگه اونجا نیستم .با امیر و نیما رفتم 
-ای خدا بگم چیکارتون کنه .به اون شوهر و پسر خاله قیصرت ،بگو خیلی خوش غیرتن .
دیدم داره مثل خلها میخنده ...یه فحش از اونهای که تا اونجای آدم میسوزه بهش دادم و قطع کردم .
گره روسریم و سفت کردم .دیدم به خیابون اصلی نزدیک شدم اینکه یه فحش آبدار آماده کردم و برگشتم تا به این انگل مزاحم بدم .
-ای اون خواهر و مادرت رو ....
ای وای این که امیره ،اون هم نیما و شیوای دیوونه است که میخنده .
خراب کردم .سریع گفتم :اون خواهر و مادرتون رو سلام برسونید!!!! 
شیوا و نیما که جنازه شده بودن از خنده ،اما امیر با یه اخم کوچولو نگاهم میکرد 
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین .شیوا که پنجره ماشین رو پایین داده بود خنده اش رو کنترل کرد و گفت :مستانه خیلی باحالی !
آره ،میدونم همین باحال بودنم واسه اینه که دهنم چفت و بست نداره .
اشاره کرد و گفت: بیا بالا قیصر گفت ، می رسونیمت !
وای نکنه رو پخش گذاشته بوده اونها هم فحشم رو شنیده باشن .آخه فحشم خانوادگی نبود ،صحنه داشت!
صدام مثل این شده بود که خروسک گرفتم
-نه ممنون میرم 
نیما گفت: ما برای این اومدیم که شما رو برسونیم 
دیدم با اون کار خرابی که کردم ،ادای دختر های خجالتی و با ملاحظه رو در بیارم خیلی بیریخته ،اینکه قبول کردم و سوار شدم .
شیوا که هنوز نیشش تا بنا گوشش باز بود .سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم :دیوونه ،وقتی داشتی با من حرف میزدی رو پخش بود ؟
-آره...اما نگران نباش چون می شناختمت قسمت آخرش رو سانسور کردم ،یعنی از رو پخش در آوردم 
-باز هم خوب شد عقلت رسید .
صاف نشستم .چشمم افتاد به چشمهای خوشگل امیر که تو آینه قاب گرفته شده بود .همونجوری محو چشمهاش شده بودم که تو آینه نگاه کرد .انتظار نداشت ببینه دارم نگاهش میکنم .یه ابروش بالا رفت .من هم اخم کردم و روم رو برگردوندم .
شیوا گفت : امیر قرارمون که یادت نرفته .
هیچی نگفت .
شیوا : امیر با توام .
-با اون فحشی که نزدیک بود بخوردم ،شام هم میخوای؟!
شیوا خندید و گفت : تقصیر خودته ...
-به هر صورت شام منتفی شد 
-ا ا ا ..امیر ،خیلی جر زنی .
شونه اش رو انداخت بالا .
شیوا هم با حرص به صندلیش تکیه داد .کنجکاو شدم و آهسته از شیوا پرسیدم 
-جریان چیه ؟
-همش تقصیر توئه،اگه یه کوچولو جلوی زبونت رو میگرفتی الان یه شام افتاده بودیم 
- چی؟!
-وقتی امیر بوق زد که سوار شی ،گفتم خودت رو خسته نکن مستانه نگاه نمیکنه ببینه کی داره بوق میزنه ..امیر هم گفت سر شام شرط میبندم که با سومین بوق برگرده...
-غلط کرده که سر این شرط بسته .
-نه مثل اینکه خودتی .کم کم داشتم شک میکردم که چرا به امیر گیر نمیدی .
-شیوا مسخره بازی رو بذارکنار .من نمیدونم این چرا اینقدر رو اعصاب من بالانس میزنه .
-مگه چی گفته .خب راست میگه هر کسی باشه با دومین بوق برمیگرده ،اما امیر که خبر نداشت تو خواهر روحانی هستی! 
-بی خود کارش رو ماست مالی نکن .این حرفش معنی دیگه داشته .
-خانوم دیکشنری، میشه شما حرفش رو معنی کنی؟!
-شیوا ببین من کی حال این عمو جغد شاخدار رو بگیرم!
دستش رو تکون داد و گفت: برو بابا تو هم .
وقتی از ماشین پیاده شدم تمام عقده ام رو سر بستن در ماشین خالی کردم .چند روز بود پاک پاک شده بودما . اما ترک عادت موجب مرض است ! اینکه فحش نیمه کارم رو که در مورد مادر و خواهرش بود تموم کردم .....آخیش.....
 
 
***********************************
 
روزی که برای پرو (porov )لباسم رفتم نزدیک بود از تعجب شاخ که هیچی دم هم در بیارم .لباسی که من سفارش داده بودم زمین تا کهکشان فرق داشت!!!
بالا تنه که کلا بدون سر شانه و آستین بود .قد دامن هم که دیگه واویلا ...یعنی کاملا مثل لنگی بود که دورت پیچیده باشی 
گفتم : نرگس خانوم این اون لباسی که من میخواستم نیست .
همینطوری که لباس رو روی تنم اندازه میگرفت گفت: همینه .من صفحه ژورنال رو کنار اندازه هات نوشتم .
-این نیست .من اصلا نمیخواستم بدون آستین باشه .قدش هم که خیلی خیلی کوتاهه .
دیگه روم نشد بگم قدش فقط ۱۵ سانت از شورتم بلند تره .
با یه حالت عصبی ژورنال رو آورد و تند تند ورق زد :ایناهاش .شما همین رو گفتید دیگه ؟
به مدل نگاه کردم .شیوا هم که سرش رو مثل بز آورده بود جلو و داشت نگاه میکرد گفت:نرگس خانوم مستانه این لباس رو سفارش داد .یعنی صفحه ۲۴۵ ،اما شما صفحه ۲۴۶ رو براش دوختید .
-وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل میشه 
گفتم : حتما به خاطر قد لباس هم باید شلوار زیرش بپوشم!
خندید و گفت:چرا شلوار ! از این جوراب کلفتها بپوش .ببینم مگه جشنتون مخلوطه ؟اگه نیست که اصلا احتیاجی نیست زیرش چیزی بپوشی .
(چشم منتظر پیشنهاد تو بودم ....)
شیوا : مستانه من یه شال دارم که به لباست میخوره .حالا کاریه که شده ،مجلس هم که زنانه اس .بهتره زیاد سخت نگیری 
-مگه چاره دیگه هم دارم 
نرگس خانوم گفت:ماشالله انقدر خوشگل و خوش قد و بالای که همه چی بهت میاد 
این رو نگی چی بگی ...حیف که خودم امدم لباسم رو به تو سفارش دادم وگرنه میگفتم به جای خیاطی باید میرفتی پالون دوز میشدی .
بعد هم که اندازه گیری لباسم تموم شد گفت: حالا برای اینکه از دلت در بیارم یه سنگ دوزی قشنگ رو لباست میکنم همه کیف کنن .دست مزدش هم نمیگیرم 
نه تورو خدا یه وقت تعارف نکن ها ....یه فحشهم تو دلم به این دادم .خرجش یه دهن شوی حسابی بود و طلب یه مغفرت از درگاه ایزد منان!!
بالاخره با دلخوری اونجا رو ترک کردم .قرار شد یه سه روز دیگه با شیوا بریم لباس ها رو تحویل بگیریم .
روزی که باید میرفتیم لباسها رو تحویل بگیریم با شیوا توی شرکت قرار گذاشتم .آخه نیما و شیوا یه چند روزی برای رسیدگی به کارهاشون ،مرخصی بودن .داشتم مگس میپروندم که شیوا اومد تو .
شیوا : زود تعطیل کن که باید بریم .از اونطرف هم باید برم سراغ تاج سرم .
-نمیشه .ساعت تازه چهار و نیمه .در ضمن دست خودم هم که نیست .
شیوا به طرف اتاق امیر رفت و گفت: خودم اجازه ات رو میگیرم .
بعد هم رفت تو .بعد از چند دقیقه با امیر اومد بیرون .
دیدم الانه که بگه چرا شیوا رو فرستادی سریع گفتم : من به شیوا گفتم نمیتونم الان تعطیل کنم،گوش نکرد .
لبخند زد و گفت: مسئله ای نیست .این نیم ساعت انقدر تاثیر تو کارهای عقب مونده ما نمیگذاره.میتونید برید
(خدا جون آخه چقدر یه انسان میشه اینهمه فهمیده باشه ....)
 
از خدا خواسته سریع وسایلم رو جمع کردم و زدیم بیرون .توی تاکسی نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که خانوم رادمنش به شیوا زنگ زد و گفت نرگس خانوم لباسهای ما رو برده خونه اونها .و به خاطر کاری که پیش اومده نتونسته بیشتر از این منتظر ما بمونه .خب معلومه دیگه .پولش رو که قبلا گرفته بود ،خیالش از هر لحاظ راحت بود .
برای تحویل لباسمون رفتیم منزل خاله شیوا .خانوم رادمنش لباسهایی که داخل پلاستیک بود رو به طرف ما گرفت و گفت :نرگس خانوم گفت دوباره بپوشید اگه مشکلی داشت تا فردا بعد از ظهر درست میکنه .
شیوا لباسها رو گرفت و گفت: خاله کجا بپوشیم ؟
-اگه آینه قدی میخواین برید اتاق امیر .
-خاله یه وقت امیر سر نرسه اونوقت شاکی بشه رفتیم تو اتاقش ؟
-نه شیوا جان .اگه دست به وسایلش نزنی ناراحت نمیشه .در ضمن صبح که میرفت گفت قراره بعد از شرکت بره جایی ،برای همین دیرتر میاد .
شیوا اشاره کرد .بلند شدم و با هم رفتیم طبقه بالا اتاق عشق من .
شیوا لباس رو در آورد و گفت :وای ببین چه قشنگه ...دستش درد نکنه 
من که مشغول بازرسی اتاق بودم ،به طرف شیوا برگشتم .
-آره خیلی قشنگه .مبارکت باشه 
-پوشتت رو بکن میخوام بپوشم .
-نمی گفتی هم همین کار رو میکردم .
تا موقعی که لباسش رو بپوشه به جستجوی چشمی خودم ادامه دادم .
نه ،چیزی مشکوک نمیزنه ...
شیوا : خب حالا برگرد .
-وای شیوا چه ناز شدی .همین الان هم بدون آرایش خواستنی شدی .وای به حال اون شب .
خودش هم هی عقب و جلو میرفت و با لذت به لباسش چشم دوخته بود 
اینقدر عقب و جلو رفت که اگه تا یه دقیقه دیگه دست بر نمیداشت یکی میزدم توسرش .لباسش رو درآورد با دقت تا زد 
گفتم :تا نزن .به یه چوب لباسی آویزون کن 
-باز هم میدم اتو شویی .
بعد هم لباس من رو از تو پلاستیک در آورد و گفت:تو هم بپوش ،ببینم چه کار کرده .
-نه شیوا .من که از همون روز پرو خورد تو ذوقم .همون توی جشن میپوشم .الان حالش رو ندارم .
-بپوش دیگه .دوست دارم الان ببینم .
خاله شیوا از اون پایین داد زد : شیوا جان موبایلت داره مدام زنگ میزنه 
لباسم رو روی تخت انداخت و گفت : حتما نیماس .تا تو بپوشی من امدم 
لباسم رو توی دستم گرفتم از سنگ دوزیهاش خیلی خوشم اومد .هنوز لباسم توی دستم بود که شیوا اومد تو .
-تو که هنوز نپوشیدی 
-تو یاد نگرفتی قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی .
-از قصد این کار رو کردم .می خواستم تن و بدنت رو ببینم 
-تو آدم بشو نیستی 
-بپوش دیگه 
-حالا نمیشه رضایت بدی ،به خدا اصلا حوصله اش رو ندارم .
-نه نمیشه .توی جشن اینقدر آدم دور و برم ریخته که تو توش گمی .مستانه من برم پایین ببینم خاله چه کارم داره .امدم پوشیده باشی ها .
-من رو اینجا نکاری .
-نه زود بر میگردم .
در رو پشت سرش بستم و مانتو و روسریم و البته بلوز و شلوارم رو در آوردم .همون پشت در لباسم رو پوشیدم . مطمئنا کیپ تنم بود چون کمی سخت به تنم رفت .
از پشت در کنار امدم و به سمت آینه که سمت راست اتاق بود رفتم .دستم رو بردم پشت و زیپم رو یه کم کشیدم بالا .اما فقط چند سانت.
فکر کنم توی این چند روز چاق شده بودم .چون زیپ بالا نمیرفت .
قدم اول یه رژیم درست و حسابی در حد مرگ !
کج ایستادم تا بتونم از آینه ببینم و زیپش رو بالا بکشم .همون موقع در باز شد .همونطور که پشتم به شیوا بود گفتم :
تو دوباره مثل گاو نر سرت رو انداختی پایین و در نزده اومدی تو .
موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم و پشتم بود با دست جلوم آوردم و گفتم : حالا به جای دید زدن بیا این زیپ رو بکش بالا ...شیوا زود باش ...
در رو بست .
گفتم :فکر نکنم مامانم رضایت بده این لباس رو بپوشم .
برگشتم طرفش 
وا ...این دیوونه کم داره ....پس کجا رفت .
لباسم رو به طرف جلو چرخوندم و زیپش رو دادم بالا و به زور چرخوندمش .
چند ضرب به در خورد و در باز شد .شیوا دستش رو بهم کوبید و گفت : وای مستانه عجب چیزی شدی 
-مرض مثلا که چی رفتی دوباره اومدی 
-خب خاله کارم داشت .
-حالا اگه همون موقع زیپ من رو میبستی ،دیرت میشد 
-اون موقع که تو لباس تنت نکرده بودی که من زیپش رو بالا بکشم 
-ا ا ا ....مگه تو همین پنج دقیقه پیش بر بر من رو نگاه نکردی بعد مثل جن ها غیبت زد .
شیوا جلو تر امد و گفت : چی میگی مستانه ..! من از همون موقع که تو رو لباس به دست دیدم تا حالا نیومدم بالا . حالا هم امدم بگم زودتر لباست رو بپوش چون امیر اومد خونه . 
مثل یه یخ آب شده وا رفتم .محکم کوبیدم رو صورتم .
شیوا : چته تو .هنوز که نیومده بالا .چند لحظه پیش اومد تو آشپزخونه پیش ما .
بعد لباسم رو دستم داد و گفت :زود باش عوض کن .
مثل اونهایی که زبون باز کرده باشن گفتم : کی....اومد...تو آشپزخونه ؟
-همین الان که میومدم بالا ....حالا تو چرا مثل این جن زده ها شدی؟؟
-شیوا ،نکنه این امیر بوده که اومده تو اتاق من فکر کردم تویی .
-چی میگی تو ،خواب زده شدی 
-آخه پشتم به در بود ،من خر فکر کردم تویی گفتم زیپم رو ببندی .اما وقتی در بسته شد دیدم کسی نیست .
شیوا چشمهای گرد شده اش کم کم جمع شد و بعد مثل این دیوانه ها زد زیر خنده .
همونطور که میخندید گفت :من دیدم امیر رنگش پریده ،نگو صحنه دیده بوده .
-شیوا خفه شو صدات میره بیرون .
دستش رو گذاشت جلوی دهنش و در حالیکه سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت :ولی خودمونیم ها عجب تیکه ای دید زده!!
با عصبانیت گفتم : همش تقصیر توی نکبته.من گفتم نمی خوام این لعنتی رو بپوشم ،هی اصرار کردی .
-به من چه! 
-وای شیوا ،آبروم رفت .الان پیش خودش میگه این دختر چقدر بی حیاس .اصلا این اتاق نحسه .
-آره اون دفعه با لباس رفتی تو بغلش ،این دفعه بی لباس بودی.میگم حالا راستی راستی فقط دید زد یا ...
یه لگد نثارش کردم که آهش هوا رفت!
همونطور که مچ پاش رو گرفته بود گفت : چته وحشی ,یکی دیگه حالش رو کرده من رو میزنی .
یکی دیگه زدم تو سرش 
- شیوا یه کلمه دیگه بگی جنازه ات میکنم .
اخمهاش تو هم بود اما دوباره نیشش باز شد .
-میگم حالا غصه نخور ،اول اینکه یه نظر حلاله ،دوم اینکه من مطمئنم امیر نبوده .
- از کجا مطمئنی؟
رفت نزدیک در و گفت :از اونجایی که اگه اون بود ,زیپ رو برات بالا میکشد که هیچی ،بدون اینکه ازت سوال کنه خودش هم زیپت رو پایین میکشد!!!
رفتم طرفش که در و باز کرد و زد بیرون .
وقتی در رو بست تازه یاد بدبختیم افتادم .رفتم جلوی آینه خودم رو برانداز کردم .
وای ..خاک این عالم و اون عالم هر دو تو سرت ..
هرچی بیشتر نگاه میکردم ،بیشتر خجالت میکشیدم .یهو در باز شد و من سریع دستم رو جلوم گرفتم.
شیوا مثل شتر مرغ سرش رو آورد تو و گفت :مستانه میگم نمیخواد اصلا به روی خودت بیاری. زود بیا بیرون انگار نه انگار ،اینطوری بهتره 
-شیوا اصلا روم نمیشه .مگه از این افتضاح ترم میشه ؟!
-نه والا ....خب سوال کردی جواب دادم ....تو هم این قیافه رو به خودت نگیر اصلا شاید اون نبوده .
-پس کی بوده ؟
-آخه من موندم اگه امیر بوده چه طوری تو اون وضیت جلوی خودش رو نگه داشته ...!!
یه بالشت بر داشتم و پرت کردم طرفش که به در بسته خورد .
با همون وضیت رو تخت نشستم .سری از تاسف برای خودم تکون دادم و بلند شدم .دیگه گندی بود که بالا اومده بود .تا کی میخواستم اونجا بشینم؟
رفتم پشت در و لباسم رو با نفرت در آوردم و یه گوشه ای پرت کردم و لباسهام رو تنم کردم 
اصلا نباید به روی خودم بیارم .شتر دیدی ندیدی .
 
 
ولی ای کاش به همین راحتی بود ....
 
قسمت 31
 
وقتی رفتم پایین امیر روی مبل نشسته بود و شیوا و خانوم رادمنش دم آشپزخونه ایستاده بودن و حرف میزدن .روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .وقتی یاد اون موقع می افتادم ،موهای تنم سیخ میشد . 
خانوم رادمنش پرسید :لباست خوب بود .مشکلی نداشت .
زیر چشمی به امیر نگاه کردم تا عکس و العملش رو ببینم .سرش پایین بود و به موبایلش ور میرفت .شیوا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:مشکل که چه عرض کنم خاله .از اول هم این نرگس خانوم مدلش رو اشتباهی دوخته بود .
-راست میگی ؟
-دروغم چیه خاله .کل لباس چهار واجب هم نمیشه .هر چی این مستانه به نرگس خانوم گفت قد لباس کوتاه نباشه گوشش بدهکار نبود .از بالا تنه هم که سرشونه و آستین نداره .نرگس خانوم با مدل صفحه قبلی اشتباه گرفته بود 
حرف تو دهن این شیوا نمیمونه .حالا اگه این امیر هم من رو ندیده باشه ،با توصیف های این شیوا کاملا آگاه شده!
حیف که کمی ازش فاصله داشتم وگرنه الان اون دنیا برای خودش بال بال میزد .
خانوم رادمنش گفت: خب مستانه جان میخواستی قبول نکنی 
مگه این شیوا میزاشت آدم حرف بزنه ،جواب داد:چاره ای نداشت خاله .حالا خوبه من یه شال دارم بهش بدم وگرنه ....
خوب شد گوشیش زنگ خورد وگرنه با این وراجیهاش معلوم نبود چی میخواد بگه .
خانوم رادمنش تعارف کرد بنشینم .من هم اینکار رو کردم چون واقعا تو اون وضعیت پاهام بی جون شده بود .
خانوم رادمنش به آشپزخونه رفت .امیر هم هنوز سرش پایین بود انگار من اصلا حضور نداشتم .
 
خدا جون شکرت چقدر این چشم پاکه! اصلا روش نمیشه سرش رو بلند کنه .شیری که خوردی حلالت باشه مرد... مستانه گل کاشتی با این انتخابت ..!
نگاهم به شیوا رفت که کمی اونطرف تر داشت با موبایلش حرف میزد و هر لحظه صداش میرفت بالا .
لحظه ای بعد خانوم رادمنش با یه سینی چایی وارد شد و اول به من وبعد به امیر تعارف کرد .بعد سینی رو روی میز وسط گذاشت و نشست .
حرفهای شیوا توجه همه مارو به خودش جلب کرده بود .معلوم نبود که چی شده اینقدر عصبانی بود .
گلوم حسابی خشک شده بود فنجان چایی رو از روی میز عسلی جلوم برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .شیوا گوشیش رو قطع کرد و کنار من نشست .
خانوم رادمنش پرسید : چی شده خاله ،چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
گوشیش رو روی میز انداخت و گفت :هیچی پس فردا جشنه اما اونجایی که قرار بوده جشن باشه بهم خورده .فکر کنم خونه خودمون بگیریم .
با شنیدن این حرف یهو چایی پرید تو گلوم .آنقدر سرفه کردم که آب از چشمم اومد .خانوم رادمنش هم که ماشاالله با اون دست سنگینش همینطور محکم میزد پشتم!!
خانوم رادمنش:سوغات میگیری عزیزم 
شیوا خندید و گفت :سوغات چیه خاله ،مستانه از اینکه جای جشن عوض شده هول کرده !
بعد هم ادامه داد: مستانه بیشتر دلم واسه تو میسوزه تا برای خودم .
خدا رو شکر سرفه ام بند اومد وگرنه با اون ضربه ها قطع نخاع میشدم ! خانوم رادمنش روبه شیوا گفت:آخه چرا ؟
-بخاطر اینکه حالا جشن ما قاطیه و مستانه نمیتونه این لباس رو که دوخته بپوشه .
-عیب نداره مادر .تا دلت بخواد لباسهای حاضری قشنگ تو بازار هست.
حالا من هم که هی داشتم صدام رو صاف میکردم بلکه بتونم جواب بدم .دوباره شیوا جای من جواب داد:آخه اصلا برای همین لباس دوخت چون همش میگفت لباس های حاضری خیلی لخت و بازه....بیچاره از این هم که دوخت شانس نیاورد .
نمیدونم چی شد نگاهم افتاد به امیر .همونطور که سرش پایین بود داشت نگاهم میکرد که سریع نگاهش رو به موبایل توی دستش دوخت و مشغول ورفتن به اون شد 
(مرتیکه هیزه چشم چرون ...!)
معلوم نیست این شیوا دوباره میخواست چی بگه که بلند شدم و رفتم رو پاش وایسادم و تا اونجایی که میتونستم فشار دادم .یه آخ گفت که با نگاه مثلا آروم من ساکت شد .خوشم میومد..حساب کار دستش بود .
یعنی اگه این شیوا میرفت حموم زنونه تا بقال سر کوچه میفهمید کدوم یکی از زنهای محله 
تو بدنش خال بیشتر داره و دقیقا کجاش ...! این بشر نمیتونست جلوی اون زبونش رو برای پنج دقیقه نگه داره 
گفتم:زحمت رو دیگه کم کنیم شیوا جان 
کیفش رو برداشت و گفت: بریم 
امیر سرش رو بلند کرد و گفت : کجا ؟نامزد محترمتون همه برنامه های من رو به هم زده که بیاد ماشین رو بگیره ،حالا میخوای بری .
(برای تو که بد نشد .نصفه بیشتر دار و ندار ما رو دید زدی...!)
شیوا نشست و گفت :خب زودتر میگفتی امیر .
گفتم : پس من با اجازتون زحمت رو کم میکنم 
شیوا : خب صبر کن میرسونیمت دیگه ...
تا خواستم بگم نه ،زنگ به صدا در اومد 
شیوا : این هم گل پسر ما !
گل پسر نه و گه پسر ! اگه اون این درخواست رو از امیر نمیکرد ،امشب امیر وقتی چشم هاش رو 
می بست هیکل برهنه من جلوی چشمش نمی اومد!
وای خدا جون ،چند روز بست بشینم صلوات نذر کنم این فراموشی اون لحظه رو بگیره چیزی یادش نیاد ...؟
حالا خدا جون واقعا یه نظر حلاله ؟ یا اینها همه کلاه شرعی که ما سر خودمون میزاریم ؟! وای دیگه دارم دیوونه میشم ....آخه چرا اون همون لحظه اومد تو ....اصلا چرا اون آینه قدی باید تو اتاق اون باشه... خدا جون با همه آره با ما هم آره .اصلا از این شوخیتون خوشم نیومد .شوخی هم حدی داره.... وای ...استغفرالله ربی و اتوب الیه!
 
******
 



:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: